انصاف نیست اینکه
خودت را آنقدر دریغ کنی از آغوشم تا
تا طلبکار شوم از تمام ِ شهر،
این همه نگاه حذر کرده از دلم را...
راستی عشق برایت به چه قیمتی تمام شد که
حراج کردی مرا، لابلای خاطراتی که
به بهای عمرمان تمام شد..
تو رو به راهِ صراط مستقیم رفتن شدی تا
هدایت شوم به انحراف ِ تنهایی..
انصاف نیست ... نمی شود
بی خیال ِ اعلامیه هایی باشم که مرگ احساسم را
بر در و دیوار خـــاطـــرات، بلند فریاد می زنند..
این قبرهایی که
در گوشه کنار این شهر کنده ای، مُرده می خواهند..
نه ... انکار مرگ در توان ِ من نیست..
این احساسی که در تو سرکوب شد، دیگر روی پای زندگی نمی ایستد.
نظرات شما عزیزان:
خودت را آنقدر دریغ کنی از آغوشم تا
تا طلبکار شوم از تمام ِ شهر،
این همه نگاه حذر کرده از دلم را..."
خیلی خیلی فوق العادست...و سخت به احساسم میخورد...مخصوصا این 4جمله اول...
.gif)
تو رفته ای
کاش خاطره ی نگاهت را هم
با خود می بردی...
خیلی قشنگ بود علی مخصوصا آخرش
.gif)
.gif)
.: Weblog Themes By Pichak :.